به نام خدا
سلام؛
یکی بود، یکی نبود؛
یه روز یه سوارکار ماهر و تک تازی بود که اسب خوب و قدرتمندی داشت. به قدری به اسبش علاقه داشت و رسیدگی می کرد که انگار تمام موفقیت ها و تمام داشته هاش در همین اسب خلاصه می شد. اینقدر تو این مسیر پیش رفت که به کلی خودشو فراموش کرد و همه ی هم و غمش شد خدمت به اسب نازنینش. روز به روز به زیبایی و جلوه گری اسبش افزوده می شد و چشم ها رو خیره می کرد اما سوارکار، دیگه سوارکار نبود. شده بود یه موجود پیر و فرتوت که حتی هویتشو به یاد نمیاورد. از شما چه پنهون، این اواخر دیگه اسبه سوارش می شد...
خیلی داستان مسخره ایه ولی حکایت خود ماست! اینقدر به این بدن اهمیت می دیم که به کلی هویت خودمونو فراموش کردیم. همه ی دغدغه امون شده ساختن و پرداختن این چند کیلو گوشت و دو زار پوست و چند گرم مو ! همه ی اون چیزی که به زودی یه مشت خاکی می شه که باد با خودش می بره. آخرش که چی؟! مثلا می خوایم وقتی در سن هفتاد سالگی مردیم یه جسد بیست ساله بره زیر خاک؟! اون زیر با مرده های دیگه چشم و هم چشمی داریم؟! جلوی چند جسد پوسیده ی دیگه زشت می شه دو تا چین و چروک و یه خورده موی سفید داشته باشیم؟! یا به خیالمون این چند صباح عمر، خیلی طولانی و امیدوار کننده است که همه ی هم و غممون اینور مرزه؟!
دو روز مجبوریم تو یه گذرگاه سرراهی توقف کنیم با یه لباس عاریه که وقت رفتن باید بذاریمش و بریم.. حالا هی مونجوق بدوزیم بهش! حالا هی زلمزیبو بهش آویزون کنیم.. دو روز دنیا که دیگه این حرفا رو نداره!
...........
پ. ن:
به بهونه ی نزدیک شدن به عید نوروز و عصبانیت ناشی از پیامک های خسته کننده و ناجوانمردانه و وقت تلف کنانه و آزار دهنده و مزاحمت ایجاد کننده و غیره یتبلیغاتی که پدر آدمو درمیاره؛
اعم از لیزر و بوتاکس و ژل و تزریق و ناخن و پوست و مو و هزار مزخرف دیگه که حال آدمو از نوع بشر به هم می زنه دیگه!!

بازدید امروز: 113
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 594574